این نوشته را 26 آذر نوشتم؛ دیر می گذارم؛ ببخشید....
دیروز، دخترداییم مهمان ما بود.... دیشب همینکه گفت: « فردا می روم» خواهرم گفت« یه بار دیدی فردا، بامداد، از خواب برخواستی و دیدی که برف سنگینی باریده و مانند سال های پیش در برف زندانی گشته ایم و نتوانی بروی، چه؟؟؟» خوابیدیم و بامداد و برخاستیم....
زمین و دیوار و سقف ها پوشیده از برف بود......
کوچک که بودم مادرم می گفت:« هزار وقت ساعت نَی! ملائک آمین گونن» 0
با دیدن برف، به ناگاه، شاد شدم چنان که گویا چندین خم مِی نوشیده باشم....
چون به دتخر دائی خود گفتم، گفت:« من هم چنینم، نمی دانم چگونه است که با نخستین برف هر سال، ناخورده، مست می شوم»
به یاد دارم سال گذشته، نخستین برف، همزمان گشته بود با نخستین روزِ سر کار رفتن دوستم.....
ساعت شش بامداد پیامکی دادم و گفتم:« بارش برف در نخستین روز کاریت خجسته باد! باشد که روزی بهتر؛ من سر کار روم و نزد تو دستمزد ( حقوق) بگیرم»
اینک؛ کاری برای خود فراهم آوردم، درآمدم به نزد دوستم می رود و هر ماه از دوست خود دستمزد (حقوق) می گیرم.
آری! نیک دیدم که فرشته ها با نخستین بارش برف ، به آرزوها آمین گویند...
پس برآن شدم تا در نخستین روز برفی امسال از خدا آزادی و آبادی سرزمین بزرگ خود را بخواهم!!!!!
باشد که روز یهتر، همه، ایرانی و جز آن؛ شاد و آزاد، در سرزمین آباد مادری به سر بریم....