خدای دوست داشتن
دیروز دلباخته ای رو دیدم که خدای دوست داشتن بود.
دلبرش در تمام زندگی کوشید که بگه:« اندیشیدن را بیاموزید نه اندیشه ها را ». امّا اون همیشه اندیشه ها رو یاد می ده نه اندیشیدن رو.
دلدارش گفته بود:« در راه خود شکوفایی همگان رو با خود ببرید» اینک اون می گه کمی درنگ کنید تا راه رو یاد بگیرم سپس میام دنبالتون
دلبرش می گفت:« دوست باد دشمن من» امّا اون می گه:« هرکی اندیشم و دوست نداره، دشمنه»
دلدارش رها از واژه ها؛ می خواست به آسمون ها برسه، همون جایی که شاه و گدا یکی می شن. امّا اون نگران بود که نکنه کسی یه واژه از کتاب های دلدارش رو پس و پیش بکنه. تا یکی می گفت به گفته فلانی. می گفت:« اگه نام کتاب و شماره صفحه و خطی که در اون نگاشته شده رو گفتی می تونی از گفته هاش بهره بگیری و اگه نه برو و دیگه سراغشو نگیرکه شایسته بزرگی چون او نباشی»
دلبرش نان ونامش رو در راه دوست داشتن باخت و اون با دوست داشتنش به برترین جای زمین رسید.
روزگاری دلبرش دست شست از زندگی تا دیگران بشکنند زنجیرهای بندگی امّا اون آواز مرگ سرداد تا زندگی و بند ها رو شناخت.
دلبرش بیگانه از این و آن شد تا آشنای همگان باشه امّا اون آشنای این و آن شد و گفت:« بیگانگان چه زیاد شدند»
امروز رفتم سر خاک دلبرش. دیدم تن دلبرش تو قبر می لرزه. گفتم:« چی شده؟» گفت:« بهش بگو! تو رو بخدا دوستم نداشته باش!»